كارمند كوچولو
ديروز به خاطر اينكه يك وقت بازديد از مهد داشتم و آبتين را هم بايد ميبردم، اورده بودم شركت، چشمتون روز بدنبينه دماري از روزگار من در آورد كه به غلط كردن افتادم اولاً كه از مهد اصلاً خوشش نيومد و مدام ميگفت بريم خونه خاله راضي (آخه از صبح بهش قول داده بودم كه ميريم خونه خاله راضي و دايناسورهاش كه اونجا جا مونده بود مياريم) بعدشم كه اومديم شركت مدام مثل هيولا داد ميكشيد، اين ور اون ور ميدويد و مزاحم همكارها ميشد. اينجا بايد از عمو بخشي(آقاي بخشي همكارم) و خاله الهام (خانم الهام كشاورز همكارم) تشكر كنم كه خيلي بهم در نگهداري آبتين كمك كردن آقاي بخشي كه مدام براش عكس دايناسور (عشق آبتين) پرينت ميگرفت يا براش نقاشي دايناسور و اژدها ميكشيد آبتين هم حسابي از ايشون خوشش اومده بود حتي غذاشم آقاي بخشي داد ماشاء ا... تا آخر غذاشو خورد. پيش خاله الهام هم چون اتاقش وايت برد داشت ميرفت نقاشي ميكشيد يا پاي كامپيوترش عكس دايناسور ميديد ولي خيلي سخت بود چون مديرم بود و من بايد هم كارهامو انجام مي دادم و هم آبتين ساكت مي كردم. عصرش هم رفتيم خونه خاله راضيه دايناسورهاي آبتين كه جونشون به اونها بسته آورديم از اينجا تا لويزان رفتيم دايناسورهاي آقا رو گرفتيم خلاصه خيلي روز سختي بود من كه حسابي خسته شده بودم.