ازدواج
ديشب آبتين نميخوابيد به زور ساعت 30/10 بردمش توي تختش كه بخوابه گفتم برات قصه بگم گفت بله گفتم كدوم قصه بگم گفت قصه پيمان بگو من هم شروع كردم زندگي پدرشو براش تعريف كردن كه چه بچه شيطوني بوده بعد بزرگ شده مدرسه رفته دانشگاه رفته سربازي رفته بعد كار پيدا كرده بعد با يك دختري بنام شراره ازدواج كرده بعد اونها صاحب يك پسر شدن كه اسمش آبتين و مامان و باباش خيلي آبتين دوست دارند و آرزو ميكنن كه اونهم خوب غذا بخوره و بازي كنه بزرگ بشه بعد درس بخونه دانشگاه بره با يك دختر خوب ازدواج كنه بچه دار بشه بعد آبتين گفت من ميخوام دختر داشتهباشم بعد گفت ميخوام ازدباج (ازدواج) كنم بعد دختر داشتهباشم (تو دلم گفتم عجب مارمولكيه ميدونه اول بايد ازدواج كنه بعد بچهدار بشه) گفتم انشاءا... بعد دوست داري اسم دخترت چي باشه يكم فكر كرد گفت ماني گفتم ماني كه اسم پسره دوباره فكر كرد من گفتم باران خوبه گفت آره گفتم خوب پس اسم دخترتو بزار باران بعد بلند شده رفته پيش پيمان ميگه بابا من ميخوام ازدباج كنم دختر داشتهباشم اسمش باران باشه من پيمان كلي خنديديم و يك صدا گفتيم انشاءا...