پارك
عصري آبتين بردم پارك تا بازي كنه ولي من دق داد نميدونم باهاش چي كار كنم؟ اصلا بازي نميكنه ميره طرف سرسره سه تا پله ميره پشيمون ميشه بر ميگرده دوباره ميره سمت سرسره يك بار با ترس و لرز پله ها رو ميره بالا يك بار سر ميخوره دو باره متوقف ميشه فقط بچهها رو نگاه ميكنه رفتيم تو صف تاب ايستاديم تا نوبتمون بشه تاب بازي كنه همين كه نوبتمون شد سوارش كردم يك هولش دادم شروع كرد به جيغ و داد كه من بيار پايين من هم از شدت عصبانيت و ناراحتي دستشو گرفتم بردمش خونه گفتم ديگه نميارمت پارك دوست داشتم بشينم زار بزنم بچههاي ديگران ميديدم چقدر خوب بازي ميكنن افسوس ميخوردم تا خونه توي اخم بودم اصلاً باهاش صحبت نكردم آبتين هم اولش جيكش در نميآمد بعد كم كم شروع كرد دستمو بوسيدن ميگفت مامان دوست دارم نميدونيد چقدر حالم بد بود بعد بخاطر اينكه كارشو توجيح كنه به من ميگه خوب مامان من هنوز كوچيكم گزرگ(بزرگ) نشدم من هم گفتم باشه تو كوچولويي پس بچههاي كوچولو نه بستني ميخورن نه پاستيل و نه اسمارتيز فقط شير و غذا ميخورند تو هم از اين به بعد فقط ميتوني شير و غذا بخوري و از بستني، پاستيل و اسمارتيز خبري نيست بعد خيلي با مزه با يك حالت خاص به من ميگه چــــــــــــــــــرا؟